وقتي از شناسايي برمي گشتيم به محمود گفتم: اين برگ هاي بلوط كه توی راهمونه، فردا شب ممكنه كار دستمون بده ها. لبخند معني داري زد و گفت: اين ديگه دست ما نيست، كس ديگه اي عمليات رو هدايت مي كنه.
شب عمليات، دلهره همه ی وجودم را گرفته بود. فكر عبور چند گردان سيصد نفره از روي برگ هاي خشك، عذابم مي داد. آسمان صاف بود و پرستاره ،نور مهتاب همه جا را روشن كرده بود. زدن به خط دشمن، آن هم زير نور جاده خودكشي بود. هنوز از خط خودي فاصله نگرفته بوديم كه توده اي از ابرهاي سياه، آسمان منطقه را يكدست تاريك كرد و به دنبال آن رعد و برق و باران شروع شد. حالا ديگر نه نگران عبور از روي برگ هاي خشك بودم، نه دلواپس نور مهتاب و ديد عراقي ها.
خاطرات شهید کاوه
موضوعات مرتبط: مطالب اخلاقی ، متن های وبلاگ ، جبهه و دفاع مقدس
برچسبها: داستانهایی از خدا , امدادهای غیبی خداوند , معجزات در دفاع مقدس , خاطرات زیبای دفاع مقدس
شب عمليات، دلهره همه ی وجودم را گرفته بود. فكر عبور چند گردان سيصد نفره از روي برگ هاي خشك، عذابم مي داد. آسمان صاف بود و پرستاره ،نور مهتاب همه جا را روشن كرده بود. زدن به خط دشمن، آن هم زير نور جاده خودكشي بود. هنوز از خط خودي فاصله نگرفته بوديم كه توده اي از ابرهاي سياه، آسمان منطقه را يكدست تاريك كرد و به دنبال آن رعد و برق و باران شروع شد. حالا ديگر نه نگران عبور از روي برگ هاي خشك بودم، نه دلواپس نور مهتاب و ديد عراقي ها.
خاطرات شهید کاوه
موضوعات مرتبط: مطالب اخلاقی ، متن های وبلاگ ، جبهه و دفاع مقدس
برچسبها: داستانهایی از خدا , امدادهای غیبی خداوند , معجزات در دفاع مقدس , خاطرات زیبای دفاع مقدس
تاريخ : جمعه بیست و دوم آذر ۱۳۹۲ | 19:21 | نویسنده : علیرضا |


